یک روزهایی روحم تب می کند. تب تند. آن وقت من دستپاچه میشوم و نمی دانم باید چه کار کنم.
هی تند تند آب ِ خنک می خورم . خودم خودم را پاشویه می کنم . سرِ روحم دست می کشم . نوازشش می کنم . گاهی بغلش هم میکنم اما...
تبش تند تر از این حرف هااست که با آغوشی و نوازشی سرد شود.
دستپاچه میشوم اما می دانم چاره اش چیست . باید خودم را غرق کنم میان یک مشت واژه ی تب دارِ داغ! آن وقت سرد میشوم، خنک میشوم ،هم خودم هم جانستان ِ کوچکم.
باید بیرون بریزم ، واژه هایِ تب دارِ توی سرم را. آن هایی که آتش میزنند جانم را و داغ می کنند جانستان کوچک مرا!
باید بیرون بریزمشان و دراز بکشم و روی آن واژه ها غلت بزنم تا جانستانم تب دار نماند.